معما و...
اشکان ارشادی هستم از کرمانشاه
این دوبیتی را کسی از دربار زند نفهمید و کریم خان جواب را از آقا محمد خان جویا شد.
لعبتی سبزچهر و تنگ دهان
بفزاید نشاط پیر و جوان
معجر سر چو زان برهنه کنی
خشم گیرد کف افکند ز دهان
آقا محمدخان بخاطر شورش برادرش حسینقلی ، که بعدها به جهانسوز معروف شد به امامزاده پناه برده بود. کریمخان به بهانه پرسیدن جواب رفت تا او را از پناهندگی در امامزاده بیرون آورد. کریمخان به درباریان گفت : شما هیچکدام جواب را نمی دانید و این طفلک هم از ما ترسیده و خوف کرده و به امامزاده پناهنده شده ، برویم تا هم جواب را بگیریم و هم برش گردانیم زیر نظر خودمان همینجا.
آقامحمد خان جواب را کامل و دقیق برای کریمخان شرح داد و با او برگشت.
گویند کریمخان وقتیکه ستونهای سنگی را سفارش داد برای شیراز ، آقامحمد خان آنان را نظاره می کرد که با چه مشقتی این ستونهای سنگی را حمل میکنند.
کریمخان ، آقامحمد را صدا کرد و گفت : می دانم به چه می اندیشی ؟ به این فکر میکنی که چطور این ستونهای سنگی را که من با مشقت فراوان به اینجا آورده ام چگونه به تهران ببری ؟
گویند : آقامحمد خان هنگامی که با مقاومت قلعه ای در قفقاز روبرو شد. خشم گرفت و منجنیق ها را آماده کرد و پیغام فرستاد که اگر تسلیم نشوید با بارش سنگ روبرو می شوید.
واقف شاعر آنجا نوشت :
گر نگهدار من آنست که می دانم
شیشه را در کنار سنگ نگه میدارد
استعاره زیبایی زده به نام قلعه و نام شهر ( در جمهوری آذربایجان فعلی )
دو شب بعد آقامحمد خان بقتل رسید و قلعه سنگ کوب نشد.
ماجرا ها و دیگر داستانها بعدا اضافه می گردد
- ۹۹/۰۳/۱۱